چند روز پیش با کوروش حرف میزدیم داشت داستانه خارج رفتنشو و بد بختیایی رو که کشیده تعریف میکرد ولی مثل اینکه راضی بود میگفت میارزه 

ولی برا من یه جور دیگه هست من زبان بلد نیستم یاد هم نمیگیرم نمیدونم چرا مثل یه جور نفرین میمونه نمیدونم چرا هیچکی به این موضوع توجه نمیکنه یه جوری بدیهی فرض میکنن زبان بلد بودنو بعدشم ادعا میکنن ادم ۳ ماهه تو خارج یاد میگیره (کسی تجربه داره بگه دارن چرت میگن یا نه) 

البته یه چیزه خوبی هم داشت حرفاش اومد یه لیست داد از کار هایی که باید بکنم لیستش هم همچین پر ملات بود حالا خوبی این کارش این بود که من تو کار خیلی بدم یعنی هر موقع میخوام برنامه ریزی طولانی مدت کنم به هدف زندگی و خدا و اینا میرسم بعد هم یه مدت میرم تو خودم و اینا  این که اومد یه لیست داد و گفت این کارا رو میکنی تهش امریکا هستی همچین یه حس خوبی بهم دست داد و یه کاره سختمو انجام داد الان فقط مونده اینکه ببینم میارزه؟ اینجا رو ول کنی بری اونجا یا نه 

داشتم فک میکرد یکی از مشکلاتی داره و خیلی برام مهمه اینه اینجا یه جورایی حس مرکز بودن دارم یعنی مستقل از جایی که حستم یا کسایی که باهاشونم حس میکنم مرکز منم و اگه کسی پیشم نیست مثلا اونه که گم شده (حالا به این چرتی هم نه) ولی خلاصه وقتی میرم خارج این حس کاملا عوض میشه یه جوریه که انگار گم شدم (البته احتمالا به فاصلم به خونه ربط داره) یعنی اگه یه خونه بخرم درست شه شاید ولی اگه درست نشه خیلییی برام اذاب اوره و قیر قابل تحمل و به نظرم این حس مرکزیتم برام خیلی بیشتر از هرچی اونجا میتونم ببه دست بیارم میارزه 


شاد باشید بخندید و از زندگی لذت ببرید 

(از رادیو گیگ کپی کردم اینو )www.jadi.net 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها