امشب مامان بزرگم فوت کرد همیشه فک میکردم تو این شرایط دیگه باید خیلی ناراحت بشم و گریه و اینا ولی واقعیتش داشتم کانتست میدادم و سر این که باید پاشم یا نه شک داشتم که البته یه هو قطع شد و تصمیم گیری رو راحت  کرد ولی الان سواله برام واقعن این قدر سنگ دلم ؟ این تا کجا قراره ادامه داشته باشه. ادمای تا چقد نزدیک زندگیم بمیرن برام مهم نیست؟

 

بعد این با کلی از فامیلام اشنا شدم که واقعن ازشون خوشم اومد و نمیدونم واقعن چرا این مجموعهی مضخرف از فامیلا معاشرت میکنیم در حالی که این همه ادم کول داریم یکی رو داریم اسمش مهرداده ۴۰-۵۰ سالشه  بعد کچله و کلاه کپ میزاره و کاپشن استین حلقهلی میپوشه و اصن فوق الاده بعد این صرفا ضاهرشه کارکرداراش اینقد خوبه که نگو بعد این پسرعموی بابامه و تاحالا ۳-۴ بار دیده بودمش واقعن از خانواده نارازیم برا این انتخابشون.

 

بعد امروز یه مراسم دیگه ای بود فامیلای بابام اومدن و بابام قبل بالا رفتن گفت ؛ببین این سری بیایا خوش میگزره ؛ منم فک کردم میخاد سری بکشونتم بالا ولی وقتی رفتم بالا دیدم مراسم عذا داری که نیست که هیچ اکثرن دارن میخنددن =))  بعدان گفت مدل قمیا(شایدم فامیل اینا) اینه که یکیو میکشن میرن ۴۰ شبانه روز خونهی طرف خنده و مسقره بازی  خلاصه که این صحنه رو با چشمام دیدم و راضیم :)) با این که بد بنزر میاد ولی خییییلی منطقیه میرن خونهی مرحوم همه رو میخندونن که حالشون خوب شه خلاصه که یه همچین فامیله با فهم و شعوری داریم ×-× و فاکینگ باهاشون رفت و امد نداریم و با یه مجموعهی   جلف و جفنگ ازشون رفت و امد میکنیم  تف


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها