دیروز رفته بودم توچال کلن هم خیلی سخت بود یعنی واقعن پدرم در اومد هم کمرم داقون شد هم وام درد میکرد و همه جام هم سردش بود ولی فارق از این ها بهم خوش گذشت داشتم فک میکردم که واقعن چرا بهم خوش گذشت اخه واقعن هیچیزه جالبی نبود جز سختی به این نتیجه رسیدم که شاید از خود سختیش خوشم میاد یعنی مثل یه جور مازوخیست  بعد فرداش (که میشه امروز) یاده حرف یکی افتادم که میگفت وقتی اسایشت بالا بره مشکلات و دقدقه های ذهنیت هم پیچیده تر میشن مثلا اگه من همین چن وقت پیش کنکور داشتم قطعا هدف زندگی و اینا اصلا مطرح نبود  بعد حالا وقتی میری کوه و از اون اسایشت خارج میشی مشکلاتت دوباره بر میگردن به سطحه خوبش یعنی مشکلت این میشه که الان چی کار کنم گرم شم و چی کار کنم برف نره تو چشم و اینا یعنی قشنگ ذهنت ازاد میشه (ازاد که نمیشه ولی از درگیر بودن تو اینکه چرا زندم .هدف چیه .۲۰ سال دیگه چیکار میخوام بکنم خیلی بهتره) بعد یاده این افتادم که اکثر کسایی که مشروب میخورن دور و بر من بیشتر همه چیش از اینش خوششون میان (یا اینطور میگن) میگن ادم فکرش از مشغله ها ازاد میشه خلاصه که احتمالان لذت کوه برا من همون لذت الکله 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها